۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

جلسه هشتم روش‌شناسی مطالعات ادیان؛ 2 آذر 89

کارل مارکس:
کارل مارکس یهودی، یکی از بزرگ‌ترین (یا شاید بزرگ‌ترین) فیلسوفان و جامعه‌شناسان قرن نوزدهم که خالق نظریهٔ مارکسیسم و سوسیالیسم بود. او در بسیاری از رشته‌های زمان خود متخصص بود. البته به او حتی می‌شود شبیه به یک پیامبر (پیشگوی) عبرانی نگاه کرد که افول نظام سرمایه‌داری و پیروزی طبقهٔ کارگر را پیش‌بینی می‌کند و ادبیاتی پیش‌گویانه دارد. او را در ردیف ارسطو،‌ کپرنیک، داروین و انیشتین ذکر می‌کنند. دانشمندانی که تا کنون از آن‌ها صحبت کردیم،‌ حتی امیل دورکهایم در مقابل مارکس، دانشمند درجهٔ دو محسوب می‌شوند.

از مارکس، میراث علمی عظیمی به جا مانده است ولی این میراث علمی،‌ حالت ساختارمند و نظام‌یافته نیست و نظام فکری او پس از فوت او توسط وارثانش تدوین شد.

او در مقام نظر، فوق‌العاده منصف و صبور است ولی در مقام عمل و به عنوان یک متفکر سیاسی کاملا متفاوت است و لحنی بسیار عصبانی و غضبناک دارد. مخالفان خود را کاملا تحقیر می‌کند و حتی ابایی از توهین به آن‌ها ندارد.

فلسفه حاکم بر بسیاری از حکومت‌های سراسر جهان در قرن بیستم، تحت تأثیر تفکرات مارکس بود. تأثیر او را بر اندیشه‌های مردم دنیا با تأثیر بودا و حتی پیامبران الهی مقایسه می‌کنند؛‌ چون بیش از نیمی از مردم دنیا هنوز زندگی‌شان تحت تأثیر تفکر مارکس است.

احزاب سیاسی بسیاری در سراسر دنیا به وجود آمدند که مارکس را در حد پیامبر خود می‌دانستند و کتاب او را مانند کتاب مقدس محسوب می‌کردند. مارکس را یکی از سه ضلع اندیشهٔ مردن می‌دانند.

کارل مارکس و فویرباخ:
یکی از نقاط عطف زندگی مارکس، آشنایی او با فلسفه‌ٔ فویرباخ است. یکی از اعتقادات اصلی فویرباخ این بود که بشر در مقوله دین،‌ یک تصویر اغراق‌یافته از خودش را به عالم وجود بازتاب می‌دهد. آدم‌ها به زعم فویرباخ، یک ارتباط منفعلانه با جهان هستی دارند، نه یک ارتباط فعالانه.

در دیدگاه فویرباخ وجدان و آگاهی از خداوند در ذیل مقولهٔ خودآگاهی قرار می‌گیرد. معرفت نسبت به خدا، گونه‌ای خودشناسی است. یعنی «خدا» بیانی از خود واقعی فرد است. دین، در حقیقت پرده‌برداری و کشف رسمی ذخایر وجودی آدم‌هاست.

دین از نظر فویرباخ قدیمی‌ترین صورت خودشناسی بشری است. به این معنا که آدم‌ها قبل از هر چیز، ذات و سرشت خودشان را در بیرون از خودشان می‌بینند. یعنی سرشت خودش را به عنوان «چیزی که متعلق به چیز دیگری است» محسوب می‌کند. مثل کودکی که منیت خودش را در  مادر خودش جستجو می‌کند. به همین دلیل است که فویرباخ دین‌ را نوعی کودکی می‌داند.

یعنی انسان با دین‌داری در حال عینیت‌بخشی به خودش است ولی به خاطر جهلی که دارد هیچ گاه تشخیص نمی‌دهد که این آبجکت بیرون از اوة در واقع خود اوست. دین، رابطهٔ بشر با خویشتن خویش است؛ بشر با پرستش خدا، خودش را ستایش می‌کند. دین، گوهری انسانی است که فرافکنی شده و تعالی و تصعید پیدا کرده است. به این بیان، همهٔ اوصافی که بشر به خدا نسبت می‌دهد، در حقیقت به خودش نسبت داده است.

بر اساس همین دیدگاه است که فویرباخ گذشتهٔ دین‌داری انسان را توجیه می‌کند. او می‌گوید به خاطر همین است که بشر نخستین، خدایی طبیعت‌گونه دارد ولی وقتی بشر از زندگی غارنشینی، به زندگی کشاورزی و سکونت روی آورد، برای خدای خود نیز، معبد بنا کرد؛ چون خدای انسان، صفاتی کاملا انسانی دارد. اصلا خدا، قائم‌مقام انسان است.

به زعم فویرباخ، در الهیات و کلام، هرچه خدا غنی‌تر می‌شود، بشر کوچک‌تر و خالی‌تر می‌شود. خدا به حدی بزرگ می‌شود که بشر در مقابل او احساس فقر مطلق می‌کند. خود انسان هم دوست دارد در مقابل این خدا، نیست و معدوم بشود. چرا؟ چون بشر با کندن این صفات از خودش و وصل کردن آن به آسمان، این صفات را ماندنی و جاودانه می‌کند. بشر به کمک خدا، جاودانه می‌شود؛ برای همین خداپرستی را دوست دارد. بشر هستی خودش را در وجود خدا می‌بیند.

فویرباخ با این که در مقایسه با امثال مارکس، یک دانشمند درجه دو محسوب می‌شود ولی او را به کسی می‌شناسند که مغزهای بسیاری را به حرکت در آورد. یکی از این مغزها که توسط دیدگاه‌های فویرباخ به حرکت در آمد، کارل مارکس بود.

اندیشه‌های مارکس، یا در تأیید یا در پاسخ به اندیشه‌های فویرباخ است. به همین دلیل است که فهم اندیشه‌های مارکس، بدون فهم اندیشه‌های فویرباخ عملا امکان‌پذیر نیست.

مارکس و هگل:
یکی دیگر از کسانی که مارکس با آن دست و پنجه نرم می‌کند، فلسفه هگل است. در سنت فلسفه غرب، چنین گفته می‌شود که حرکت از پارادایم فلسفه هگل به فلسفه مارکس، یک تغییر بنیادین است. مقوله‌های اجتماعی و اقتصادی هگل، کاملا الهیاتی است در حالی که گزاره‌های الهیاتی مارکس، کاملا اجتماعی و اقتصادی است. یعنی نقطهٔ پایان هگل، نقطهٔ آغاز مارکس است.

مارکس در دوره‌‌ای کاملا مجذوب اندیشهٔ هگلی شد. مارکس، معروف‌ترین «هگلی جوان» بود. تا قبل از مارکس، کسی نتوانسته بود به قلهٔ  فلسفه هگلی برسد و به آن نگاهی انتقادی داشته باشد. به همین دلیل، فویرباخ، مارکس را فاتح فلسفه هگلی معرفی می‌کند.

خودآگاهی و ازخودبیگانگی:
این مفهوم توسط فویرباخ خیلی مورد تأکید قرار می‌گیرد. او می‌گفت هگل و کلام مسیحی، هر دو مرتکب یک اشتباه فاحش می‌شود. هر دوی این‌ها از یک موجود صددرصد بیگانه صحبت می‌کنند. چون هگل از «روح» صحبت می‌کند و تئولوژی مسیحی نیز از مفهوم «خدا» حرف می‌زند. هگل معتقد است اگر در این مفهوم خرد شویم، متوجه می‌شویم که این مفهوم، مابإزاء خارجی ندارد و در حقیقت، صورت دیگری از آدمیت انسان است.

به زعم فویرباخ، هگل نیز همان اشتباهی را مرتکب می‌شود که تئولوژی مسیحی مرتکب شده است. «روح مطلق» نیز بازنمایی است از صفات انسانی که توسط انسان، عینیت بخشیده شده است.

فویرباخ معتقد است اندیشهٔ هگلی و اندیشهٔ تئولوژیکال مسیحی، تفکر انسان را «الینه» می‌کنند. او فلسفه هگل را «الهیاتی در لباس مبدل» می‌داند و به سختی به آن حمله می‌کند.

مارکس نیز این اندیشه را تکمیل کرد و  گفت این انسان است که دین را می‌سازد. دین انسان را نمی‌سازد. مارکس، دین را و این از خودبیگانگی را محصول اختلاف طبقاتی می‌داند. برای همین در صدر رسالهٔ دکترای خود می‌نویسد: «من از همهٔ خدایان متنفرم.»

فویرباخ می‌گوید مسیحی‌ها و یهودی‌ها چنین می‌گویند که خدا انسان را به صورت خودش آفرید. ولی برعکس است؛ انسان خدا را به صورت خودش آفرید.

از نظر مارکس، دین، واژگونه‌ٔ یک موقعیت راستین است. یعنی یک واقعیت، کاملا برعکس شده است. دین، محصول الیناسیون و از خودبیگانگی است؛ نه محصول آگاهی.

در دیدگاه مارکس، دین،‌ روبناست. دین را نباید نقد کرد، بلکه باید جامعه‌ای که دین را خلق کرده است، مورد نقد قرار گیرد. جامعه،‌ دین را خلق کرده است تا وضعیت خودش را در دنیا، توجیه کند.

دین از نگاه مارکس، کاملا خیالی است. مارکس معتقد است فویرباخ نمی‌تواند به این پرسش پاسخ دهد که «چرا انسان‌ها از خود بیگانه شده‌اند؟ چرا از خودشان ناخرسندند و از خدا خرسند؟». چون دین را زیربنا می‌داند؛ در حالی که دین، کاملا امری روبنایی است. دین ربطی وثیق با فعالیت‌های اجتماعی دارد. یعنی رفتارهای اجتماعی و اقتصادی‌اند که به رفتارهای دینی، شکل می‌دهند.

مارکس، ثروتمندان و روحانیون را نشسته بر سر یک سفره می‌داند و هر دو را در الینه شدن مردم جامعه، مقصر می‌داند. او می‌گوید سرمایه‌دار، طبقه کارگر را وادار می‌کند که در برابر یک مزد اندک، کالایی تولید کند تا طبقه سرمایه‌دار آن را خریداری و مصرف کند؛ چون کس دیگری به جز سرمایه‌داران توانایی خرید این کالا را ندارند.

مارکس می‌گوید تا پیش از شکل‌گیری نظام سرمایه‌داری، ثروت در خاک بود. کسانی که زمین و ملک داشتند، تسلط بیشتری داشتند. ولی در عصر مدرن، ثروت از زمین بیرون آمد و در دست طبقهٔ کارخانه‌دار و سرمایه‌دار قرار گرفت.

در این اندیشه، به کارگیری زنان در کارهای مردانه، نتیجهٔ همین نظام سرمایه‌داری است؛ چون با گسترش و توسعهٔ کارخانه‌ها، نیروی کار کفایت نمی‌کرد؛ برای همین، نظام سرمایه‌داری زن‌ها را از خانه‌ها بیرون آورد و به کار مشغول کرد.

دین، افیون توده‌ها
در نظام کارخانه‌ای، کارگر سلطه‌ای بر آیندهٔ خود نداشت. بنیان خانواده‌ها به سستی کشیده شد و بسیاری از رذایل اخلاقی، جایگزین اخلاقیات شد.
از خودبیگانگی‌ای که در دین دیده می‌شود، صرفا جلوه‌ای از یک مشکل درونی است؛ یک ناراحتی عمیق که در مشکلات اقتصادی ریشه دارد. پریشانی دینی، جلوهٔ یک پریشانی اقتصادی است. این پریشانی و دین‌داری، نشانهٔ بیماری است، نه خود بیماری.

دین افیون توده‌هاست. دین برای خرسندی درونی و یک شادمانی موهوم لازم است. دین باید باشد که طبقهٔ کارگر، دست به طغیان نزند. افیون، درد را تسکین می‌دهد، درمان نمی‌کند. افیون منجر به توهم نیز می‌شود. دین فقرا را به توهم می‌کشاند. دین با تصویر کردن بهشتی سرشار از کامروایی‌ها و خوشی‌ها، فقرا را راضی می‌کند که قرار است در آینده به آرامش برسند.

به زعم مارکس، عروج و پرواز به پیش پدر و تنعم در حضور پدر، صرفا برای آرامش‌دادن به طبقهٔ پایین جامعه‌ است. دین، یک واقعیت‌گریزی است. اگر این آموزه‌های دینی وجود نداشتند که طبقهٔ فقیر را آرام کنند، طبقهٔ فقیر صبر نمی‌کرد و اقدام می‌کرد. شورش می‌کرد و وضعیت فعلی را تغییر می‌داد.

مارکس معتقد است دین‌داری علاوه بر این که انسان را دچار توهم می‌کند، او را از خشم و انتقام نیز جدا می‌کند؛‌ خشم و انتقامی که برای یک شورش لازم است و دین، آن را از انسان سلب می‌کند. دین به جای طغیان، تسلیم را تبلیغ می‌کند.

دین یک مکانیزم جبرانی نیز ارائه می‌دهد. دین را تصویر کردن یک جهان دیگر، به این جهان، مشروعیت می‌بخشد. وضعیت نابسامان این جهان در نظر دین، خواسته و ارادهٔ یک موجود بالاتر غیر قابل اعتراض است.

دین در قرون وسطی از رعیت‌داری حمایت می‌کرد و حالا (قرن نوزدهم) هم از ظلمی که به کارگرها می‌شود، هیچ صحبتی نمی‌کند و صرفا آن‌ها را به صبر و تحمل فرامی‌خواند. اصول الهیاتی مسیحیت نه‌تنها به داد مظلوم نمی‌رسد؛ بلکه به داد ظالم می‌رسد؛ به این صورت که مثلا همهٔ سختی‌هایی که انسان می‌کشد، تاوان گناه اولیهٔ آدم یا امتحان انسان کنونی است.

مارکس، دینداری طبقهٔ حاکم و ثروتمند را نمایشی دروغ‌گویانه می‌داند که به عنوان ابزاری قدرتمند به دین نگاه می‌کند. طبقهٔ ثروتمند، برای طبقهٔ کارگر ایدئلوژی تولید می‌کند تا طبقه فقیر، طغیان نکند. دین، بدترین مصداق ایدئولوژی است. دین همیشه در جامعه، شکلی به خود می‌گیرد که وابسته به دوام و بقاء طبقهٔ سرمایه‌دار است. برای همین است که تغییرات اقتصادی و اجتماعی، منجر به تغییر در ساختار نظام دینی می‌شود.

نکته:
نظریه‌های مارکس، مخصوص جوامع طبقاتی و سرمایه‌داری بود و فقط در همین کشورها نتیجه‌بخش بود؛‌ برای همین در کشورهای توسعه‌نایافته‌ای مانند شوروی سابق، نتیجه ندارد. ولی همین نظریات، در اروپای شرقی و کشورهای سوسیال دموکراسی نتیجه داد و مردم آن جوامع را به یک رفاه کلی و نزدیک به هم نزدیک کرد. به همین دلیل، سرمایه‌دارانی که در لیبرال دموکراسی آمریکایی دیده می‌شوند، به ندرت در نظام سوسیال‌ دموکراسی اروپای شرقی دیده می‌شود.

ایدئولوژی:
مارکس چنین تبیین می‌کند که این وارونگی موجود در جهان، با تفسیر و تبیین، قابل اصلاح نیست و نیاز به به یک انقلاب است. به نظر مارکس، فویرباخ صرفا این وارونگی را تفسیر می‌کند و برای آن دلیل می‌آورد. در حالی که برای اصلاح وضعیت موجود، باید به سراغ علت وضعیت موجود رفت.

ایدئولوژی از نظر مارکس، تفکرات وارونه‌نمایی هستند که علت دارند ولی دلیل ندارند. این اندیشهٔ باطل یعنی «خدا». پندارهٔ خدا، دلیل ندارد؛ علت دارد. حل این معضل، دستکاری در علل است. با توجه به این مقدمات است که رویکرد مارکس به دین، یک رویکرد اجتماعی است،‌ نه فلسفی. مارکس می‌گوید انتقاد از دین فایده‌ای ندارد و باید به نقد آن جامعه و دولتی بپردازیم که دین را به وجود آوردند. نقش ایدئولوژی، مشروعیت بخشیدن به طبقهٔ حاکم است.

یکی از نقش‌های مهمی که ایدئولوژی بازی می‌کند، تعارض‌زدایی است از ذهن و عین است. انسان‌ها به زعم مارکس نمی‌توانند در وضعیتی زندگی کنند که با ذهن آن‌ها در تعارض باشد. بعد از مدتی، انسان‌ها برای رفع این تعارض، باورهای ذهنی خود را دست‌کاری می‌کنند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند. مارکس معتقد است این کار کاملا نادرست است و آدم‌های قدرتمند،‌ به جای دستکاری در ذهن خود، دنیای بیرون را اصلاح می‌کنند تا مطابق ذهن آن‌ها شود.

این توجیه جهان بیرون، آن قدر گسترش پیدا می‌کند که پس از مدتی، دیگر اعوجاجی در عالم خارج دیده نمی‌شود. اینجاست که الیناسیون با ایدئولوژی پیوند می‌خورد. یعنی ایدئولوژی مهم‌ترین عامل الیناسیون است. ایدئولوژی، انسان‌ها را واژگون می‌کند تا جهان واژگون را درست ببینند و احساس کژی و اعوجاجی در عالم خارج پیدا نکنند. برای همین، ایدئولوژی حجاب شناخت واقعیت می‌شود.

از نظر مارکس، ایدئولوژی اصالت ندارد. اگر نحوهٔ معیشت آدم‌ها تغییر کند، ایدئولوژی آن‌ها نیز تغییر می‌کند. نحوهٔ معیشت آدم‌ها را نیز دولت حاکم و طبقه حاکم تعیین می‌کند. پس اگر بتوان در نظام تولید، تغییر ایجاد کرد، ایدئولوژی و دین را می‌توان تحت تأثیر قرار داد. آدم‌ها آن‌گونه می‌اندیشند که زندگی می‌کنند؛ نه آنکه آنگونه زندگی کنند که می‌اندیشند.

مارکس معتقد است دین هیچ آینده‌ای نخواهد داشت و در آینده از بین خواهد رفت. چون اجتماع در حال دگرگونی بنیادی است؛ کمونیسم آن اندیشه‌ای است که این تحول را ایجاد می‌کند و نهایتا دین را از بین خواهد برد.

نزد فویرباخ، معنای الیناسیون و از خودبیگانگی یعنی اینکه خالق، خود را مخلوقِ مخلوق خود تلقی می‌کند. انسان خالق اصلی است و خود را مخلوق خدایی می‌داند که در حقیقت مخلوق خود انسان است.

به زعم مارکس، فویرباخ تلاش می‌کرد انسان‌‌ها را روشن کند که دچار یک باور خطا و نادرست‌اند. مارکس این روش فویرباخ را نادرست می‌داند و می‌گوید نباید با آدم‌ها صحبت کرد و برایشان تحلیل کرد؛ بلکه باید علل این باور خطا را برطرف کرد تا انسان‌ها اصلاح شوند. فویرباخ، ریشهٔ پندارها را درست نفهمیده بود.

هیچ نظری موجود نیست: