۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

جلسه دوم تاریخ مسیحیت و فرقه‌های آن؛ 5 اسفند 88

دورهٔ مسیحیان یهودی:
پیدایش دین مسیحی بر گرد حضرت عیسی به عنوان یک مربی بود. به طوری که حتی حضرت عیسی صراحتا برای خود ادعای مسیح بودن نکرد و می‌شود گفت تقریبا تمام کسانی که در ابتدا به او ایمان آوردند، یهودی بودند. و خب طبیعتا عدهٔ زیادی هم او را مسیحایی دانستند که مدت‌ها انتظارش را کشیده بودند.

از آن‌جا که از زمان ورود عیسی علیه‌السلام به اورشلیم، کمتر از یک هفته طول کشید تا او را دستگیر کردند و به صلیب کشیدند، کسانی که به او ایمان آوردند، از نظر اعتقادی دو دسته شدند. بعضی از طرفداران مسیح، چنین پنداشتند که قضیه تمام شده است و پراکنده شدند. ولی بعد از مسئلهٔ رستاخیز (مسیحیتی که به ظاهر تمام‌شده تلقی می‌شد)، قصهٔ تفسیر رستاخیز مسیح، شاکلهٔ اولیهٔ دین مسیحی را تشکیل می‌دهد به طوری که بعدا اصلا ایمان به این واقعه، جایگاه خیلی خاصی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، ایمان به رستاخیز، اولین سوژهٔ ایمانی دین مسیحی است.

البته در ابتدا مهم این بود که رستاخیز عیسی، منشأ الهی داشته است و به عالم بالا متصل بوده است. اما بعدا در زمان پولس، این مسئله بیان دیگری پیدا می‌کند و این قدرت، به خود عیسی علیه‌السلام نسبت داده می‌شود و به او جنبهٔ الوهی می‌دهد. یعنی قصهٔ رستاخیز، ابتداءا در فضای اعتقادات یهودی تفسیر می‌شد.

واژهٔ مسیحی در آن زمان به معنایی که الان قصد می‌شود، وجود نداشت. در عهد جدید هم دو سه جا بیشتر این عبارت استفاده نشده است و یک لقب اصیل نیست. پیش از آن صد سال، تعبیر «مسیحی» را دیگران برای پیروان عیسی استفاده می‌کردند و به نحوی کنایی و تحقیرآمیز بوده است؛ به معنای کسانی که خیال می‌کنند، عیسی همان مسیح است. ولی بعدا تبدیل به یک لقب مثبت تبدیل شد.

مسیحیان این دوره، کاملا همان دغدغه‌ها و احکام شرعی دین یهودی را رعایت می‌کردند. تنها تفاوت آن‌ها با دیگر یهودیان در این بود که اولا عیسی را مسیح می‌دانستند. دیگر این که منتظر باز آمدن عیسی بودند. که این را به همان «انتظارات آپوکالیپتیک» تعبیر می‌کردند. این آرزو در ابتدا خیلی نزدیک بود؛ یعنی منتظران فکر می‌کردند که این بازگشت به زودی اتفاق خواهد افتاد ولی بعد با طولانی شدن این انتظار، کم‌کم تبدیل شد به چیزی شبیه همان آرزویی که در دین یهودی برای آمدن مسیحا وجود داشت؛ فقط تفاوتش در این بود که برای یهودیان، این انتظار کلی بود و شخص خاصی را نمی‌شناختند ولی مسیحیان انتظار یک شخص شناخته‌شده را می‌کشیدند.

به نظر می‌رسد که مسیحیان یهودی از نظر اعتقادات، خیلی به مسلمان‌ها نزدیک‌تر بودند و از آنجا که عقاید آن‌ها همان اعتقادات یهودی بود، دیدگاه توحیدی آن‌ها و نوع التزام‌شان به احکام شرعی به ما مسلمان‌ها نزدیک‌تر بود و اگر آن‌ها باقی مانده بودند، چنین فاصله‌ای بین اسلام و مسیحیت نبود.
نکته:
بعضی از اسلام‌شناسان مسیحی (مانند هانس کونگ) ممکن است از این شباهت چنین استفاده کنند که چه بسا دین اسلام، اصلا از همان مسیحیت گرفته شده است و چیز جدیدی ندارد و نمی‌شود آن را یک دین و شریعت کاملا جدید محسوب کرد.
پولس:
او در عین حال که یک یهودی متعصب بوده، دارای فرهنگ یونانی بوده است. او تحصیلات یونانی داشته، شهروند یونانی بوده و یک آدم فرهیختهٔ یونانی محسوب می‌شده است. اگر بخواهیم به او نقدی داشته باشیم، در اولین سخن می‌شود در مورد ادعای او مبنی بر مکاشفه، تشکیک کرد؛ چنانکه در خود مسیحیت نیز عده‌ای در این مکاشفه تشکیک کرده‌اند.

بعضی حتی احتمالات شدیدتری را مطرح می‌کنند که البته چندان قابل دفاع نیستند. مانند اینکه می‌گویند پولس چون یک یهودی متعصب بود و با مسیحیت مشکل داشت، آمد در مسیحیت تا آن را از بین ببرد.

دومین نکته‌ای که محل تأمل است این است که حتی اگر مکاشفه را قبول داشته باشیم، این که پولس بیاید کل مسیحیت را تغییر مسیر دهد و اعتقادات مسیحی را عوض کند، به طور جدی مورد پرسش است. مهم‌ترین تغییری که در این زمان رخ داد، مطرح شدن الوهیت برای حضرت عیسی بود. البته در دوران مسیحیت یهودی، تعبیر پسر خدا و مسیحا مطرح بود ولی تعبیر الوهی وجود نداشت.

به نظر می‌رسد مطرح شدن خدایی عیسی از طرف پولس در آن زمان، به خاطر بستر فرهنگی یونانی بوده است. چرا که تعابیری مانند «مسیحا» و «پسر خدا» برای مخاطبان پولس قابل درک نبوده است. اما تعابیر «منجی»، «خدای کشته‌شده» و تعابیری از این دست، برای یونانیان قابل درک‌تر بود؛ به خصوص که در اساطیر یونانی،‌ نمونه‌هایی مانند فدا شدن خدا برای نجات بشر، وجود داشته است. پس می‌شود این طور گفت که پولس، به خاطر این که مبنای کار خود را تبلیغ برای غیر مسیحیان قرار داده بوده، نوع تبیینش از اعتقادات مسیحی نیز کاملا متفاوت بوده است.

اولین جایی که اعتقادات پولسی به نحوی رسمیت پیدا کرد،‌ اجازه‌ای بود که پولس از شورای اورشلیم گرفت؛ مبنی بر این که مسیحیان غیر یهودی که از بت‌پرستی به مسیحیت آمده‌اند، مجبور به التزام به شریعت نباشند. در ابتدای کار، این درخواست منطقی به نظر می‌آمد ولی بعد کم‌کم این اندیشه القاء شد که اصلا التزام به شریعت، قابل مقایسه با فیض الهی نیست و اصلا فیض الهی است که باعث نجات و سعادت انسان‌ها می‌شود.

برای ما البته این سؤال پیش می‌آید که چرا پولس چنین کاری کرد؟ چه لزومی داشت که شریعت نفی شود؟ تأکید بیشتر بر اخلاق و برادری و مهربانی، مستلزم این نبود که حتما شریعت نفی شود.

معمولا توجیهی که برای این سؤال مطرح می‌شود این است که همهٔ آن سخنان عیسی در بارهٔ عمل به شریعت و التزام به آن، مربوط به قبل از واقعهٔ صلیب بوده است. ولی بعد از آن، همه چیز تمام شد و وظیفهٔ انسان‌ها تغییر کرد. از طرف دیگر، بسیاری از احکام شریعت، اختصاص به یهودیان داشته است و شعائر قومی بوده است و برای حفظ وجه تمایز آن‌ها با دیگران و خاص بودن آن‌ها کارکرد داشته است. ولی بعد از به صلیب رفتن عیسی، دین او جهانی شد و دیگر هیچ اختصاصی به یک قوم نداشت. برای همین، مناسک خاص یهودی هم نیازی به ادامه ندارند؛ چون نیازی به تمایز نیست. توجیه دیگر این است که تأکید بیش از حد بر شریعت، با درک فیض تضاد دارد؛ چنانکه در یهودیت پیش از عیسی چنین رخ داده بود. در بیان متأخرتر، مانند آگوستین چنین مطرح شد که بعد از به صلیب رفتن عیسی، دین جنبهٔ درونی پیدا کرد و از اعمال ظاهری به باطن حرکت کرد.

گویی چنین مفروض گرفته می‌شود که اگر کسی به عیسی مسیح علیه‌السلام ایمان بیاورد و با او اتحاد روحی پیدا کند، به طور طبیعی متخلق به اخلاق و شریعت نیز می‌شود ولی این به این صورت نیست که کسی از بالا به او امر کند که فلان کار را بکن یا نکن؛ بلکه به طور طبیعی یک مؤمن به عیسی دروغ نمی‌گوید، دزدی نمی‌کند، زنا نمی‌کند و آن ده فرمان را رعایت می‌کند.

پس ما به طور کلی با دو طرز تلقی کلی مواجه هستیم:
1. مسیحیان یهودی
2. مسیحیان غیر یهودی

افول مسیحیان یهودی از کجا آغاز شد؟ چه بر سر مسیحیان یهودی آمد؟
1. تصمیم شورای اورشلیم: این به تعبیری اولین خاکریزی بود که فتح شد. یعنی اجازه‌ای که پولس از اورشلیم گرفت تا غیر یهودیان ملتزم به شریعت نباشند، اولین ضربه را به مسیحیت یهودی زد.
2. اخراج از کنیسه‌:
الف) عدم همراهی شورش‌های و مبارزات مسیحیان یهودی بین 67 تا 70 میلادی: در جریان این شورش‌ها، مسیحی‌ها همراهی نمی‌کردند با یهودیان؛ چون آن‌ها منتظر مسیح بودند و خودشان دست به اقدام نمی‌زدند. این مسئله باعث جدایی بیشتر می‌شد و کم‌کم منجر به طرد شدن آن‌ها از بین مسیحیان یهودی شد.
ب) خرابی دوم معبد: در جریان خرابی دوم معبد، یهودیان پایگاه خود را از دست دادند و مسیحیان این را دست‌مایه قرار دادند برای اثبات عدم حقانیت یهودیان. مسیحیان به یهودیان طعن وارد می‌کردند که اگر شما حق بودید،‌ خدا اجازه نمی‌داد که معبد اورشلیم تخریب شود.
پ) ازدیاد مسیحیان یهودی: این ازدیاد جمعیت باعث احساس خطر کردن اصحاب کنیسه شد و این طبیعی بود که آن‌ها را از کنیسه طرد کنند.
ت) برخی تعابیر الهیاتی: بسیاری از تعابیر الهیاتی مسیحیان یهودی، از نظر یهودیان شرک یا کفر تلقی می‌شد.


3. لعن رسمی مسیحیان در 90 میلادی: در این نقطه است که ارتباط مسیحیان از یهودیان به طور کامل قطع می‌شود و خب این جدایی منجر به تغییرات آیینی می‌شود. مثلا روز مقدس از شنبه به یکشنبه تغییر می‌کند، آیین‌های جدید شکل می‌گیرد و شکل و ظاهر آن‌ها نیز عوض می‌شود. در حقیقت در این زمان، مسیحیان رابطهٔ خود را با میراث دینی یهودی از دست می‌دهند. 4. انتقال محوریت کلیسا از اورشلیم به انطاکیه: جدا شدن مسیحیان از اورشلیم و انتقال به انطاکیه، شروع رسمی غلبهٔ فرهنگ یونانی بر مسیحیان و از بین رفتن مسیحیت یهودی می‌شود.



جلسهٔ اول: 28 بهمن 88 (این جلسه من غایب بودم. دوستانی که یادداشت دارند، بفرستند لطفا)

هیچ نظری موجود نیست: