هربرت اسپنسر (فیلسوف و جامعهشناس انگلیسی):
البته اسپنسر، جامعهشناس است ولی دیدگاه او نسبت به این مسئله، روانشناسانه است. او میگوید بیشترین فکرهای من از طریق مکاشفه و شهود به دست آمدهاند. ضمنا او خیلی اهل مطالعه نبوده است.
تز اصلی اسپنسر، «تکامل» است. جهان در حال تکامل است و به دنبال آن، بشر نیز در مسیر تکامل قرار دارد. بنابراین، بشر امروز متکاملتر از بشر نخستین و ابتدایی است. دین نیز یکی از شئون بشری است و مشمول این تکامل شده است.
او میگوید ما بیشتر به جدیات پرداختهایم تا شوخیها. بیشتر به درستیها پرداختهایم تا اشتباهات و خطاها. این در حالی است که خطاها، شوخیها و اشتباهات نیز در پس خود واقعیات و نکاتی دارند که باید کشف شوند. دین نیز، اگر چه خطاست ولی در پس خود، حقایقی دارد که نیازمند کشفاند.
مراحل پیدایش دین از نگاه اسپنسر:
- کشف روح توسط انسان: انسان در یک زمانی پی برد به این که دو ساخت دارد؛ یکی جسمانی، یکی روحانی. این را زمانی فهمید که برای اولین بار، خواب دید. یعنی مثلا در خواب برایش اتفاقاتی میافتاد و او را دچار تألم و درد میکرد ولی وقتی بیدار میشد میدید که همهی آنها از بین رفته است.
- تعمیم روحدار بودن، به همهٔ جانداران: این تعمیم از آنجا شروع شد که دیگران را نیز در خوابهای خود میدید و بعد از بیدار شدن متوجه میشد که آن شخص، آثار آن خواب را ندارد.
- تعمیم بعد روحانی به همهٔ طبیعت: بعدها به این نتیجه رسید که نه فقط انسانها و حیوانات، که همهی طبیعت دارای روح است. سنگ و گیاه و کوه و آسمان هم روح دارند.
- به وجود آمدن ترس از روح: از آنجایی که روحها در نظر او، تواناییهای خاص داشتند و در کنترل او نبودند، از آنها ترسید.
- تقدیس و پرستش روح: آن ترس از روح، به پرستش و تقدیس تبدیل شد و ترس انسان، او را وادار به کرنش در برابر آن ارواح کرد.
مقایسه بین نظر کنت و اسپنسر:
شباهت: هر دو شکلگیری تکاملی برای دین قائلند.
تفاوتها:
- منشأ پیدایش دین از نگاه کنت، جهل بود و بر اساس آن، هر چه علم پیشرفت کند، دینداری باید کمتر شود. این در حالی است که در تبیین اسپنسر، علت تأثیر پیشرفت علم بر کاهش دینداری، کم شدن ترس است. البته اسپنسر معتقد است هیچ گاه علم به حدی رشد نمیکند که ترس را به طور کلی از انسانها برطرف کند. پس دین هم باقی خواهد ماند.
- تبیین کنت، جامعهشناسانه است؛ ولی تبیین اسپنسر، روانشناسانه.
نقد نظریهٔ اسپنسر:
این نظریه پیمایش کافی نشده است و خود اسپنسر هم نمیتواند اثبات کند که صور نخستین دینداری بشری، «روحپرستی» بوده است.
نکته:
تفاوت عمدهای که بین تببینهای جامعهشناسانه و روانشناسانه وجود دارد این است که اصولا جامعهشناسان، نقدهای بدبینانهتری به منشأ پیدا دین داشتهاند ولی نگاه روانشناسان به دین، خوشبینانهتر است. ضمن این که بسیاری از جامعهشناسان پیشبینی میکنند که در جوامع آینده، دین از بین خواهد رفت و جایی در جامعه نخواهد داشت؛ ولی روانشناسان معمولا دین را بخشی از زندگی بشری میدانند که تا انسان، انسان است، باقی خواهد ماند.
استاد صادقنیا:
حالا کاری به اسپنسر نداریم، اما کلا نیازهای روانی، بخش مهمی از دینداری است و نقش مهمی دارد.
اریک (اریش) فروم:
فروم، یک روانکاو آلمانی است. از شاگردان مکتب فرانکفورت است و به بیانی، نئومارکسیست محسوب میشود.
مکتب فرانکفورت:
این مکتب، یک مکتب جامعهشناختی است مبتنی بر اعتراض به وضعیت موجود و طرفدار حرکت به سمت مطلوب. اریک فروم نیز گویا یک سری مشکلاتی در جامعه دیده است و به دنبال یک نوع درمان است.
نگاه فروم به دین نیز، تحت تأثیر همان نگاه انتقادی متأثر از مکتب فرانکفورت است. او معتقد انسان دردهایی دارد که برای درمان آنها نیاز به دین دارد.
درونمایهی اصلی نظر فروم:
- پیچیدگی انسان: انسان از طبیعت جدا شده است و باید به طبیعت بازگردد تا آرامش پیدا کند. فروم (بر خلاف فروید) معتقد است انسان شبکهی پیچیدهای است از ارتباطاتی بین خودش و جوامع. او دارای دانستهها و نادانستهها، عواطف و احساسات و... است. برای مطالعهٔ انسان، نمیشود فقط به یکی از این ابعاد توجه کرد. حرف فروم شبیه روانشناس فرانسوی، مورن است.
- تأکید شدید بر عشقورزی: انسان نیاز شدیدی به دوست داشتن و دوستداشتهشدن دارند.
- مفهوم جدا افتادن انسانها از اصل خود: فروم معتقد است انسانها آن طوری زندگی نمیکنند که طبیعت آنها میطلبد و این طبیعت انسانی در پیچ و خم قوانین اجتماعی گم شده است.
- استقلال انسان: انسانها موجوداتی مستقل هستند و باید مواظب این استقلال خود باشند. برای همین است که باید به اصل خود بازگردند و طبیعی باشند. این استقلال منافاتی با روابط اجتماعی انسانها ندارد و نباید بین آنها تنازعی پیش آید.
- گریزی از آزادی وجود ندارد
- انسانها از آزادی مطلق فراری هستند: فروم حتی معتقد است که هجوم جامعهٔ غرب به سمت دموکراسی برای این است که میخواهند اکثریتی وجود داشته باشد و آزادی اقلیت را قید بزند.
- انسان در قرن بیستم، انسانی از خود بیگانه است: او هویت خود را فراموش کرده است و به چیزهایی مشغول شده است که نیازمندیهای اصلی او نیست.
- انسانها عواطف را کشتهاند و سنگدل شدهاند.
کمونیتاریزم اومانیستیک (بیطبقگی انسانی):
این شبیه همون کمونیسم مارکس است با این تفاوت که محور در این نظریه، انسانمحوری است. یعنی کمونیسم را به جای این که اجتماعی ببینیم، انسانی ببینیم و به انسانها اجازه دهیم به وضعیت اصلی خودشان (بدون از خود بیگانگی و بدون سندگلی) بازگردند.
نیازهای پنجگانهی انسان از دیدگاه فروم:
از نظر فروم، هر یک از این عناصر یک سری جنبههای منفی دارد و یک سری جنبههای مثبت. انسان باید سعی کند دچار عناصر منفی نشود و خود را به عناوین مثبت نزدیک کند:
1. ارتباط:
عنصر مثبت این نیاز: عشقورزی
عنصر منفی این نیاز: سلطهپذیری یا سلطهگری
2. تعالی:
عنصر مثبت: خلاقیت
عنصر منفی: ویرانگری (برای رسیدن به تعالی، همه چیز را نابود میکند)
3. ریشهداری:
عنصر مثبت: یکپارچگی و انطباقپذیری (یعنی آدمها سعی میکنند خودشان را با جامعه، یکپارچه کنند)
عنصر منفی: تثبیت (یعنی انسانها به این دلیل، مهاجرت نمیکنند و یک جا میمانند.)
4. درک هویت:
عنصر مثبت: فردیت، درک خویشتن
عنصر منفی: سازگاری با گروه، هضم شدن در گروهها و اجتماعها
5. معیار جهتیابی (این که بداند چه چیزی خوب است، چه چیزی بد):
عنصر مثبت: وضع معیارهای منطقی
عنصر منفی: وضع معیارهای غیر منطقی
نگاه اریک فروم به دین؛ با توجه به مقدمات فوق:
اریک فروم، گرایش انسانها به دین را از باب همین نیازهای پنجگانه میداند. اریک فروم به طور خلاصه، دو دلیل کلی را برای گرایش جوامع و مردم به سمت دین ارائه میکند:
- نیاز انسان به نگرش مشترک همگانی: چون انسان اگر احساس کند در یک باوری تنهاست، راحت نیست. برای همین سعی میکند به جوامعی ملحق شود که باورهای مشابه او دارند.
- نیاز انسان به تعلق مشترک: انسان نیازمند این است که کسانی را بشناسد که مثل او به یک سری چیزها تعلق خاطر دارند. چیزی شبیه این که صاحب یک اتومبیل، علاقهمند است بداند چه کسان دیگری به این نوع از ماشین، علاقه دارند. این تعبیر، مرتبط با آن حرف فروم است که میگوید انسانها از آزادی مطلق، فراری هستند؛ چیزی که از لحاظ روانشناختی به آن «فرافکنی» میگویند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر