میرویم به قرن هفدهم. در این قرن، یک جریان بسیار مهم به نام هرمنوتیک وجود دارد. مهمترین شخصیت این جریان، اشلایر ماخر و پس از او، دیلتای است. در مقابل این جریان دو نفر هستند که سعی میکنند دین را حفظ کنند. یکی گادامر و دیگری، هایدگر.
هرمنوتیک در زمانی شکل گرفت که همه، عقل را ملاک میدانستند. در همین زمان است که اشلایر ماخر بر نظریه «احساس دینی» تأکید میکند.
پوزیتیویسم منطقی:
تجربهگرایی افراطی هیوم، آبستن پوزیتیویسم منطقی شد. یعنی پوزیتیویسم منطقی، فرزند ناخلف تجربهگرایی افراطی هیومی است. این جریان در حلقه وین شکل گرفت.
این حلقه شکل گرفت چون در اواخر قرن نوزدهم و نیمهٔ اول قرن بیستم، فیزیک رشد بسیار جهشیای پیدا کرد. با ظهور انیشتین و نظریه نسبیت، همه چیز در علم فیزیک، تحتالشعاع قرار گرفت و به هم ریخت. تا پیش از انیشتین، دانشمندان مغربزمین تصوراتی راجع به علم داشتند که نظریهٔ نسبیت، همهٔ آنها را به هم ریخت. مثلا فکر میکردند که طول و عرض و زمان، جزء ذاتیات اشیاء است ولی نظریهٔ نسبیت نشان داد که طول و عرض، یک طول موج بیشتر نیست.
با تغییر مسیر علم فیزیک، پارهای از نظریات و نگرشهای رایج در عرصه علم، در هالهای از ابهام و شک و تردید قرار گرفت. از جمله، تصوری که دانشمندان از مفهومی به نام «نظریه» داشتند. یعنی نظریهٔ اصالت واقع که میگفت «نظریه، بازنمودی از واقعیت است» زیر سؤال رفت. و نظریه را از آن پس به ساز و کاری تعریف کردند که ذهن، آن را برای منسجم کردن دادهها استفاده میکند.
در میان رشتههای مختلف علمی، فیزیک، ابتناء بیشتری بر تجربه دارد. پوزیتیویستها مسحور این روش تجربی در علم فیزیک شدند و خواهان تعمیم این روش در همهٔ حوزههای معرفتی شدند. آنها فکر میکردند با آن روش میشود سراغ علوم انسانی نیز رفت.
ویلهلم دیلتای، کسی بود که علیه این نظر مقابله کرد و بر روش اختصاصی تحقیق در علوم انسانی تأکید کرد. این یکی از مهمترین دستآوردهای هرمنوتیک برای دفاع از دین شد.
مانیفست حلقهٔ وین در کتاب «Language & Truth and Logic» آمده است. سر آلفرد جولز آیر (Sir Alfred Jules Ayer) در این کتاب بر دو اصل تأکید میکند: یکی اصل آزمون علمی (Scientific Discourse) و دیگری اصل تحقیقپذیری (verification principle).
سر آلفرد جولز آیر:
گزارههای الهیاتی به این دلیل بیمعنا هستند که آزمونپذیر نیستند؛ بنابراین اطلاق صدق و کذب بر آنها نمیشود. فلسفه، الهیات و متافیزیک گزاره نیستند؛ شبهگزاره هستند و فاقد هر گونه دلالت حقیقیاند. هیچ محتوای واقعی یا معنای محصلی ندارند. ولی بیانگر چیزی هستند؛ بیانگر هیجانات، احساسات و عواطف. منظور از «بیمعنا» این است که قابل آزمون و تحقیق نیستند. آیر با این بیان، بنیان برهان «تجربه دینی» برای اثبات خدا را از بین برد.
پوزیتیویستهای منطقی چنین گفتند که وظیفهٔ فیلسوف، پرسش از مبدأ و معاد نیست. راجع به جهان، دانشمندان باید حرف بزنند. احکامی که دانشمندان در باب جهان صادر میکنند، شایستهٔ اعتناست. وظیفهٔ فیلسوف، صرفا پالودن این زبان است. یعنی این گزارههای علمی را پالایش میکند. مواظب باشد که گزارههای بیمعنا وارد زبان نشوند.
به زعم پوزیتویستها فلسفه در دنیای قدیم به این وظیفهٔ خودش عمل نکرده است و گزارههای مهمل و بیمعنا زیاد وارد زبان شده است. آنها برای گزارهها صرفا یک حیث قائل بودند؛ آن هم اینکه بتوانند اطلاعات تجربی را به ما منتقل کنند. در غیر این صورت، کاملا بیمعنا میشدند.
آیر میگوید «خدا» یک واژهٔ متافیزیکی است. این گزارهٔ متافیزیکی تن به آزمون تجربی نمیدهد. از آنجا که گزارههای معنادار، آنهایی هستند که قابل صدق و کذب باشند، نمیتوانیم گزارهٔ «خدا وجود دارد» را به صدق و کذب، متصف کنیم. پس بیمعناست.
آیر میگوید توصیف فرد دیندار از «خدا» دارای هیچ معنای محصلی نیست. برای همین، لازم نیست ما نسبت به این گزارهها احساس تعهد و الزام بکنیم. گزارههایی که فرد دیندار به کار میبرد، جزء گزارههای بیمعنا تلقی میشوند. آیر پا را از نتیجهٔ استدلال خود فراتر میرود و قائل به نفی حقایق دینی میشود؛ در حالی که استدلال او، صرفا معناداری آنها را زیر سؤال میبرد، نه اصل وجودشان را.
به گفتهٔ آیر، عارف ادعا میکند در مکاشفات خود چیزی را درک کرده است که فراتر از ادراک بشری است. چیزی که غیر قابل بیان است، قابل توصیف هم نیست؛ پس این عارف، در حال ایراد سخنان بیمعناست. یعنی حرف یک عارف، ناقض ادعای اوست. در حقیقت، حرف آیر این است که من اصل شهود را رد نمیکنم ولی خود عارف ادعا میکند چیزی که او مشاهده کرده، غیر قابل بیان هستند؛ پس من نمیتوانم به اتکای حرف او، به واقعیت مشاهدهشدهٔ عارف ایمان پیدا کنم؛ چون عارف اصلا نمیتواند از مشاهدهٔ خود گزارش کند.
آیر معتقد است نهایتا عارف دارد دربارهٔ شرایط ذهنی و روحی خودش صحبت میکند و بازنمای هیچ واقعیت خارجیای نیست. پس تجربهٔ دینی نمیتوانند مثبت وجود خدا باشد. یعنی تجربهٔ دینی با این که برای خود شخص، نسبت به خدا یقین ایجاد میکند ولی نمیتواند به عنوان برهانی برای اثبات وجود خدا مورد استفاده قرار گیرد.
اصلیترین ایراد به پوزیتیویسم منطقی:
خود این گزارهٔ «تحقیقپذیری» تجربهپذیر نیست.
ویتگنشتاین:
از بزرگترین فلسفهدانهای قرن بیستم در غرب. او در انگلستان، شاگرد برتراند راسل بود. او از بس کتاب مقدس میخواند، در جنگ جهانی معروف بود به «مرد کتاب مقدس به دست».
راسل یکی از اساتید سختگیر بوده است. ویتگنشتاین مهندس، پیش راسل میرود و از او میپرسد که آیا در فلسفه بماند یا نه. مقالهای مینویسد دربارهٔ یکی از مباحث فلسفی و راسل از او میخواهد که در فلسفه بماند.
ویتگنشتاین کتابی نوشت به نام «رساله منطقی فلسفی» که بعدها تبدیل شد به یکی از بیانیههای حلقه وین. او در این کتاب سعی میکند حدود معناداری زبان را برای ما ترسیم کند. در این کتاب میگوید همهٔ گزارههایی که از جهان خارج، اطلاعاتی به ما میرسانند، اینها همه به حوزهٔ علوم طبیعی تعلق دارند؛ یعنی کاوش در جهان خارج، شأن علوم طبیعی است. به زعم ویتگنشتاین، گزارههای تجربی، گزارههای معنادار بودند. به غیر از این گزارهها و گزارههای همانگویانه، بقیه گزارهها (مثل الهیات و…) بیمعنا بودند.
از نظر ویتگنشتاین، روش درست فلسفی روشی است که گزارههایش مثل گزارههای علوم طبیعی باشد. حتی در فلسفه هم باید با زبان تجربی صحبت کرد.
او مدتی از فلسفه جدا میشود و پس از مدتی دوباره وارد فلسفه میشود. در این مرحله دوم، او کاملا متحول شده است و نظریاتش آنقدر تفاوت پیدا کرده بود که ویتگنشتاین را به دو دوره تقسیم میکنند: ویتگنشتاین متقدم و ویتگنشتاین متأخر.
ویتگنشتاین متقدم:
به زعم ویتگنشتاین متقدم، فلسفه فقط میتواند گزارههای تجربی را تحلیل و پالایش کند و از این پس، صحبت دربارهٔ متافیزیک و مقولههای مربوط به جهان ماوراء، در شأن فلسفه نیست.
فلسفه تحلیلی زبان باعث شد نقطهٔ آغاز فلسفه دچار تحول بنیادین بشود. نقطهٔ آغاز فلسفه همیشه از اثبات وجود خدا بود ولی بعد از شکلگیری فلسفه تحلیلی زبان، ابتدای فلسفه، بحث از معنادار بودن «خدا وجود دارد» مطرح شد.
فیلسوفان تحلیلی زبان، گزارههای دینی را هم زیرمجموعهٔ گزارههای متافیزیکی قرار دادند و بنابراین، این گزارهها را نیز بیمعنا اعلام کردند. یعنی از نظر وینگشتاین هم، دین و متافیزیک، به لحاظ معرفتبخشی، بیمعنا هستند؛ یعنی مفید معرفت نیستند.
ویتگنشتاین متأخر:
ویتگنشتاین با بازگشت دوم به فلسفه و انتشار کتاب «پژوهشهای فلسفی» آراء جدیدی را مطرح میکند؛ به طوری که پوزیتیویستهای منطقی از او جدا میشوند و او را یک متأله میدانند.
او در این دوره متوجه محدودیتهای زبانی میشود. در این کتاب، او تأکید میکند که نباید یک زبان واحد (زبان تجربی) را به کار گرفت و آن را ملاک صحت گزارههای مختلف دانست. ما خیلی از گزارهها را داریم که اصلا راجع به گزارههای تجربی نمیگویند ولی ما از آنها و در عرصههای مختلف معرفتی استفاده میکنیم.
بازی زبانی
زبان، ساحتهای مختلفی دارد. وظیفهٔ فیلسوف تحلیلی این است که زبانهای مختلف را و منطق آنها را در بازیهای مختلف کشف کند. یعنی ما تنها با شناخت بازیهای زبانی میتوانیم گزارهها را درک کنیم. در این بستر، دین دوباره فرصتی برای عرض اندام پیدا میکند. یعنی زبان دین نیز، منطق خاص خودش را دارد. این منطق نیز قابل تعمیم به زبانهای دیگر نیست.
از نظر ویتگنشتاین متأخر ما نباید به توصیف جهان بپردازیم. اگر خواستیم توصیف کنیم، میتوانیم به شیوههای مختلف آن را توصیف کنیم. زبان علم، تنها یکی از شیوههای توصیف جهان است و شیوههای دیگری نیز وجود دارد.
تحت تأثیر این نظریه ویتگنشتاین، فیلسوفهای تحلیلی، وظیفهٔ جدیدی برای زبان دین تعریف کردند. زبان دین، دانشی نسبت به واقعیت به ما نمیدهد؛ بلکه بینش به ما میدهد؛ یعنی یک نگرش، یک زاویه دید.
فیلسوفهای زبان، از این پس از تجربهگرایی فاصله گرفتند و به سمت تحلیلهای جامعهشناسانه روی آوردند. از دید جدید آنها، گزارههای دینی از مجعولات (اعتبارات) مفیدی هستند که برای امور مهمی در جامعه استفاده میشوند. یعنی گزارههای دینی کارکرد اجتماعی دارند. در این فلسفه چنین از «معنای گزارهها» سؤال نمیشود؛ بلکه از «کارکرد» آنها بحث میشود.
این نگاه جدید، توجه فیلسوفان را به مبدأ این زبان جلب کرد و برای همین بود که فیلسوفان تحلیلی به روشهای جامعهشناسانه روی آورند؛ چون زمینهای که آن زبان در آن شکل گرفته است، برای آنها خیلی اهمیت پیدا کرد.
فیلسوفان تحلیلی زبان، گزارههای علمی، هنری و دینی را نه به خاطر معنایی که دارند، بلکه از جنبهٔ فایده و کارکردی که داشتند، مورد ارزیابی قرار دادند.
جلسه بعد دربارهٔ ماکس وبر و روش جامعهشناسی صحبت خواهیم کرد…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر